آدابِ زندگی در فضای مجازی (یک)
به حُباب نگرانِ لبِ یک رود قسم، این شعر مالِ سهراب نیست!
یک.
«نه تو می مانی
نه اندوه
و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود ، قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم ، خواهد رفت
آن چنانی که فقط ، خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز.»
بیش از یک سال و نیم پیش، برای اولین بار این شعر را در فیس بوک دیدم. یکی از دوستان به اشتراک گذاشته بود. منبع یکی از هزاران صفحه ی موجود در فیس بوک بود با اسمی شبیه (دلنوشته های دلنشین)، و شاعر هم طبیعتاً سهراب سپهری! رسم است انگار که هر چه شعرِ این ریختی را به سهراب نسبت دهند. هر شعری که توی آن (آبادی) باشد! خیلی جدّی نگرفتم. بعد از آن چپ و راست این شعر بود که به اشتراک گذاشته می شد. هرچه نگاه می کردم، به نظرم ربطی به شعر سهراب نداشت، چه از نظر انتخابِ واژه ها و چه از نظرِ وزن و آهنگ، و چه از نظرِ پیام. البته که من انقدری دانشِ ادبی ندارم، امّا قضیه به نظرم واضح تر از این حرف ها بود. از آن موقع تا حالا گمانم بی اغراق اقلاً پنجاه نفر از لیست دوستانم در فیس بوک این شعر را به اشتراک گذاشته اند، گاه به شکل استتوس، گاه در قالبِ تصویر. همیشه هم انقدر لایک پای آن می خورد که آدم به سختی جرأت می کند زیرش کامنت بگذارد که این شعر مالِ سهراب نیست. امّا من جرأت کردم و بارها کامنت گذاشتم. جواب های دوستان هم جالب بود. مثلاً «اگه سهراب نگفته، پس کی اینو گفته؟». یعنی باید می دانستم؟ غالباً جواب می دادم که وب سایتی هست به اسم سهراب سپهری که در آن همه ی (هشت کتاب) موجود است و اتفاقاً امکان جستجوی آنلاین هم دارد (اینجا). غیر از هشت کتاب، کتاب (هنوز در سفرم) هم هست که یک سری نامه و شعر منتشر نشده -البته اغلب ضعیف تر از شعرهای هشت دفترِ منتشر شده - از سهراب را در برمی گیرد و چند سال پیش به همّت خواهر سهراب منتشر شد. غیر از این دو منبع اساساً منبعِ دیگری برای آثار منظومِ سهراب وجود ندارد. (اتاقِ آبی) هست که آن هم سه نثر را شامل می شود. وقتی در آن دو منبع اوّل شعری را پیدا نکنیم، یعنی تقریباً می شود مطمئن بود که یک جای کار لنگ می زند. بعضی دوستان چانه می زدند و آخرِ سر که قانع می شدند، مثلاً می گفتند «باشه حالا. تو هم انقد سخت نگیر. اگه خودِ سهراب هم بود، حتماً یه چیزی می گفت تو همین مایه ها». حالا دیگر انقدر این شعر را در جای جای اینترنتِ بی در و پیکر منتشر کرده بودند که به سختی می شد به آن گیر داد. حتی دیدم بعضی از این وب سایت های مختصِ شعر نو هم این را در زیر مجموعه ی آثار سهراب گذاشته اند. از آن طرف کامنت های ملّت هم غوغا می کرد. مثلاً «بهترین شعرِ سهراب» یا «Just Sohrab». آن وسط، حتّی صفحه ای که به اسمِ سهراب سپهری در فیس بوک هست (همان که شبیه اش برای سعدی و حافظ و مولوی و اخوان و شاملو و شمس لنگرودی و ... هم هست – اینجا) هم گول خورده بود و این شعر را خیلی شیک و تر و تمیز در قالبِ یکی از همان تصاویر افقی با زمینه ی رنگی به اشتراک گذاشت. خیلی تعجّب کردم. سراغش را که گرفتم دیدم برش داشته اند. قدری خیالم راحت شد. آن اوایل که توی اینترنت دنیال این شعر می گشتم، می دیدم که بعضی جاها به (کیوان شاهبداغی) نسبت داده اند و خیلی جاها به سهراب. حالا اگر بگردید، به سختی می توانید ارجاعی به اوّلی پیدا کنید. امّا شاعر همان اوّلی است. این شعر را می توانید با عنوانِ (آینه دنیا) در وبلاگِ خودِ شاعر پیدا کنید (اینجا). از موقعی که مطمئن شدم شعر را چه کسی گفته، هرجا که تذکّر می دهم، این را هم می نویسم که شعر را کیوان شاهبداغی گفته. اصلِ شعر البته طولانی تر است و اتفاقاً اگر آن را به طور کامل پخش می کردند، شاید بهتر می شد ملّت را قانع کرد که شعر ربطی به سهراب ندارد. بقیه ی شعر بیشتر از اوایلش متفاوت با آن چیزی است که از سهراب شنیده ایم. به هرحال، این وسط فقط یک بار یکی از دوستان بلافاصله تصویرِ به اشتراک گذاشته را اصلاح کرد و به جای (زیباترین قسم سهراب)، نوشت (سروده ای از کیوان شاهبداغی) که همین چند وقت پیش بود و من بالاخره بعد از یک سال و خورده ای احساس کردم که کاری که می کنم آنقدرها هم بیهوده و بی خود نیست.
دو.
همان یک سال و نیم پیش -مهرماه 1390- نزدیک اکران عمومیِ فیلمِ خوبِ (یه حبّه قند) به کارگردانیِ سیدرضا میرکریمی، خبر آمد که عبّاس کیارستمی برای فیلم پوستر طرّاحی کرده، مجید مجیدی شش تیزر برای فیلم آماده کرده و رخشان بنی اعتماد آنونس فیلم را ساخته است. کنجکاو بودم که پوستر و آنونس را ببینم. چندی بعد از آنونس رخشان بنی اعتماد رونمایی شد (اینجا ببینید). آنونس با چند خط شعر شروع می شود. روی تصویرِ شاخ و برگ درخت های سیب، نوری که از لابه لای شاخه ها به سمت ما می آید، و دستِ پسندیده که دارد به سمتِ سیب می رود، شعر خط به خط نقش می بندد. همزمان، شعر را با صدایِ خودِ رخشان بنی اعتماد می شنویم:
«زندگی جیره ی مختصری است
مثل یک فنجان چای
و کنارش عشق است
مثل یک حبه قند»
در پایان هم پای شعر نوشته می شود (سهراب سپهری). این یکی دیگر خیلی حیرت زده ام کرده بود. فکر می کردم یعنی از بین این همه آدمِ کاردرست و باسواد، یکی نفر متوجه نشده یا حتّی شک نکرده که ممکن است این شعر را سهراب نگفته باشد؟ امّا خوب، این شعر را هم سهراب نگفته و خوب، همه ممکن است اشتباه کنند. به این شعر در بعضی جاها این یک خطِّ ضایع را هم اضافه کرده اند که:
«زندگی را با عشق نوش جان باید کرد ...»
سه.
داستانِ انتشارِ شعرهای به غلط منسوب به سهراب محدود به این دو مورد نیست. یک سال و خورده ای هست که صفحه ای در فیس بوک راه افتاده به نامِ (ستاد مبارزه با چرندیات – اینجا) که بعدها پایگاه اینترنتی (گمانه - اینجا) را هم با همان هدفِ مبارزه با ترویج شایعه های دروغ در فضای مجازی تأسیس کردند. امیدوار بودم که با توجه به دامنه ی وسیع انتشار این شعرها، به خصوص شعرِ اوّل، به این قضیه هم بپردازند. امّا تا جایی که می دانم و پی گیر بوده ام، تا به حال به سراغ این ماجرا نرفته اند. به هرحال، حالا که بعد از این همه وقت حوصله پیدا کرده ام که بنویسم، از فرصت استفاده می کنم و همین جا به چند شعرِ دیگر هم اشاره می کنم. با این حال، اگر چرخی در اینترنت بزنید، خواهید دید قضیه خیلی وسیع تر از این حرف هاست.
«... زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم.»
· این جمله هم بخشی از شعر بلندی با عنوانِ (زندگی) است که سروده ی کیوان شاهبداغی است (اینجا)، امّا تا جایی که من حواسم بوده، بیشتر همین یک جمله اش نقل شده و تقریباً همه جا به اسمِ سهراب سپهری از آن یاد شده است.
« من به آمار زمین مشکوکم
اگر این سطح پر از آدم هاست
پس چرا این همه دل ها تنهاست؟!!!»
· این شعر را در (اینجا) به اسمِ (آمارِ مشکوک) پیدا کردم که شاعر آن (هدی به نژاد - شمیم) عنوان شده. نکته ی جالب این که شعر را ظاهراً توسعه هم داده اند که نسخه ی طولانی ترِ آن ظاهراً حتّی کارِ شاعر اصلی هم نبوده:
«من به آمار زمین مشکوکم تو چطور؟
اگر این سطح پر از آدمهاست
پس چرا این همه دلها تنهاست؟
بیخودی می گویند هیچ کس تنها نیست
چه کسی تنها نیست؟ همه از هم دورند
همه در جمع ولی تنهایند
من که در تردیدم تو چطور؟ ...»
البته بقیه ی شعر تا حدّ انشاهای دبستان نزول پیدا می کند و بازنشرِ آن هم ضرورتی ندارد.
غیر از این سه، یک شعر و یک نثر دیگر هم وجود دارد که همه جا به سهراب نسبت داده شده، امّا هیچ ربطی به سهراب ندارند. امّا من هر چقدر به دنبال شاعر یا نویسنده ی اصلی آنها گشتم، به نتیجه نرسیدم:
«تو مرا ياد کني يا نکني
باورت گر بشود ، گر نشود
حرفي نيست
اما
نفسم مي گيرد
در هوايي که نفس هاي تو نيست !»
و این آخری که شاهکار است، و باید پرسید اصلاً با فرض این که سهراب آن را نوشته باشد، اساساً در چه قالبی می گنجد؟ مثلاً لابد در نامه ای که سهراب خطاب به صاحب موزه ای نوشته که پول فروش نقاشی هایش را نداده بوده!
«آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی
تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟»
چهار.
حالا اصلاً این چیزها چه اهمیتی دارد؟ یک توجیه دمِ دستی و همیشگی این است که «حالا چی چی مون درست و سرِ جاشه که تو به این گیر دادی؟». من فکر می کنم همه ی آثار فرهنگی ادبی که برای ما مانده حکمِ میراث را دارد. شاید خیلی مهم نباشد که کسی چیزی را به غلط منسوب به کسی نشر دهد. از طرفی واقعاً هم نمی شود از همه انتظار داشت که هرچیزی که به دست شان می رسد، درباره اش تحقیق کنند و بعد اگر درست بود، آن را به اشتراک بگذارند. امّا بی تفاوتیِ آنهایی که می دانند و تشخیص می دهند و چیزی نمی گویند یا کاری نمی کنند، انقدری جای توجیه ندارد. به خصوص که واکنش آنها ضرر چندانی هم برای شان نداشته باشد. در این حالت، فقط می شود گفت که یک جور بی تفاوتیِ شدید دامن گیرِ همه مان شده. که خوب، به نظرم همین جور هم هست.
در ایران، بر اساس قانون حمایت از حقوق مؤلّفان و مصنفان، حق انتشار انحصاری آثار افراد تا 30 سال پس از درگذشتشان به وراث میرسد. بعد از گذشت این سی سال، تقریباً هیچ کاری نمی شود کرد. این دفعه ی آخر که ایران رفته بودم، نسخه های متعدّدی از (هشت کتاب) می دیدم که دیگر توسّط (انتشارات طهوری) منتشر نشده بودند. تا قبل از این، هیچ هشت کتابی نبود که ناشرش غیر از ناشر اولیه ی آن بوده باشد. نگرانیِ من این است که مثلاً اگر دو سال دیگر درجایی از یکی از این نسخه ها، همین شعر (نه تو می مانی و ...) را گنجانده باشند، دیگر خیلی سخت می شود درست و غلط را از هم تمیز داد. از سوی دیگر، وقتی اوضاع فرهنگ و نشر انقدر درهم و برهم و بی در و پیکر است که نامه ی جعلیِ چارلی چاپلین به دخترش بارها تجدید چاپ می شود و حتّی استادِ بینش اسلامیِ دوره ی لیسانس ما به آن استناد می کند، باید هم نگران بود. این وسط چیزی که می ماند، ماییم و این که چه قدر نسبت به این میراث از خود حسّ مسؤولیت نشان می دهیم.
در نهایت این که اگر این شعرها انقدر خوب است و انقدر همه دوست شان دارند، خوب اقلاً به اسم همان شاعر اصلی منتشر شود که یک سودی هم عاید آن بنده خدا شود. این (کیوان شاهبداغی) چه گناهی کرده که گلِ سرسبدِ شعرهایش به اسمِ (زیباترین قسمِ سهراب) اینجا و آنجا منتشر می شود؟
پنج.
گفتم نمی شود از همه انتظار داشت که درباره ی همه چیز تحقیق کنند و بعد آن را به دیگری یا دیگران انتقال دهند. امّا این توجیه هم نمی شود برای رفتارهای بیش از حد سهل انگارانه ی روزمرّه ی ما. پارسال بعد از ژانویه، یک روز دیدم که اقلاً ده نفر از دوستان عکسِ صفحه ی اوّلِ مجلّه ی (تایم) را به اشتراک گذاشته اند و با آب و تاب خبر از این داده اند که اصغر فرهادی به عنوانِ چهره ی سال 2011 از سوی مجلّه ی تایم برگزیده شده است. خیلی تابلو بود که تایم همچین کاری نمی کند. با این حال، همان موقع رفتم وب سایت مجلّه را چک کردم. معمولاً در همان صفحه ی اوّل وب سایت نشریه ها، می شود تصویر جلدِ آخرین نسخه ی چاپ شده را هم دید. خبری از اصغر فرهادی نبود. بعد تر دیدم که بعضی ها تکذیب خبر را هم به اشتراک گذاشته اند. امّا داشتم فکر می کردم وقتی می شود تنها با دو بار کلیک کردن روی مرورگر اینترنت به حقیقت ماجرا پی برد، خیلی انتظار بی راهی نیست که از جماعت فیس بوک بخواهی کمی حسّاس تر باشند.
بحث باز هم کلّی تر از این هاست. این قضیه به نظر من یک جور مشکل فرهنگی ما هم هست. به نظرم ما آن قدرها نسبت به دروغ گفتن، پشت سر هم حرف زدن، شایعه پراکنی و از کاهی کوه ساختن مشکلی نداریم. یعنی در بیشتر مواقع وجدان مان هم درد نمی گیرد. همین است که عجیب ترین شایعه های باورنکردنی را گاه از نزدیک تریم آدم های دور و برمان می شنویم. همین است که خیلی از دروغ ها را با به کاربردنِ پسوندِ (مصلحتی) عادّی جلوه می دهیم. فکر می کنم این بی تفاوتیِ ما از همین جاها آب می خورد. در نتیجه، ترجیح می دهیم هرچیزی را که به گوش مان می رسد، یا جایی می خوانیم و به نظرمان جالب می آید، فوراً پخش کنیم. ممکن است حتّی فکر کنیم که شاید این چیزی که داریم نشرش می دهیم درست هم نباشد. امّا بازهم فرقی نمی کند. چون حتّی اگر این طور باشد، بازهم انقدری اذیت نمی شویم.
طفل، پاورچین پاورچین،