قایق از تور تُهی، و دل از آرزوی مروارید

-          یک:

امشب بیستمین شبه که توی یه سرزمین دیگه، زیرِ آسمونی که رنگش خیلی آبی تر از آسمون تهرانه و روی خاکی که غریبه، به معنای واقعی کلمه، سرم رو می ذارم و می خوابم. اقلاً دو هفته اس که دلم می خواد بیام و بنویسم. امّا وقت نمی شه. وقتی قرار باشه تمام آداب و ترتیب های سابق رو بذاری کنار و همه چیز رو جورِ دیگه یاد بگیری، مدام احساس خستگی می کنی. تیکبه تیکّه هایی از اتفاقات این مدّت رو روی یه کاغذ نوشتم و اینجا کنارِ دستمه. امّا همه بیات شدن دیگه. تصمیم گرفتم بی خیالِ همه شون بشم و بدون فکرِ قبلی بنویسم. اینجوری خیالم راحت تره که زود به زود تر خواهم نوشت و شاید کوتاه تر.

-          دو:

امروز اوّل مهر بود و من یادِ هنرهای زیبام و آتلیه­ی پنج معماری که اگه اینجا نبودم، الآن لابد اون جا بودم. احتمالاً طبق معمول 4شنبه هیچ کلاسی شروع نمی شه و شنبه هم که بیان معماریه و ترم هم که با بیان معماری شروع نمی شه. گمونم یکشنبه زودترین وقتی باشه که آتلیه شروع بشه. امّا باز هم انقدی فرق نمی کنه. اگه اینجا نبودم، حتماً همون طرفا بودم. دلم تنگ شده و می شه و خواهد شد و این اصلاً چیز غیر قابل پیش بینیی واسه ام نبود. کاملاً طبیعیه. به قول صالح علاء، زلفِ ما به اون جا و آدم هایی که اونجان گره خورده و به قولِ یکی از دوستان،مگه قرار بوده دلم تنگ نشه؟

-          سه:

فشار کلاس ها بی امانه! با این که به قصد این می اومدم که اقلاً یک سال مثِ چی (چی؟) درس بخونم، امّا خداوکیلی تصوّر همچین اوضاعی رو نداشتم. ظاهراً این دوره، قبلاً یک سال و نیم بوده و از امسال قراره تو یه سال تموم بشه. غیر از همه­ی توجیهاتِ همیشگی که معماری بومیه و مالِ اونجا به دردِ اینجا نمی خوره و مالِ اینجا به دردِ اونجا، به این فکر می­کنم که واقعاً توی این 7،8 سال چیزی بیشتر از خیلی (یعنی همون قدی که همیشه فکرش رو می­کردم) اوقاتم توی دانشکده معماری به بطالت گذشته. بطالت هم مثِ همه­ی چیزهای دیگه، نسبیه و خوب، طبیعیه که من این نتیجه رو در قیاس با اونجا دارم می­گیرم. درمقابل همه­ی بدبختی های اینجا که هر روز اقلاً یه بار تا حوالی نقطه تسلیم آدم رو می بره و برمی گردونه، یه خوبی بزرگ هم داره. قبل تر ها یادمه همیشه به این فکر می کردم که فلانی چقدر استاده. یعنی من چقدر می­تونم بهش به عنوانِ استاد اعتماد کنم. اینجا انقدر فاصله­ی استادت باهات زیاده که اصلاً جرأت عرض اندام رو جلوش پیدا نمی کنی. به هرحال، همه چیز از نقطه صفر، یا حتّی پایین تر از اون شروع شده.

-          چهار:

اینجا(یعنی خارج!) با اون چیزی که خیلی­ها فکر می­کنن، خیلی تفاوت داره. اینجا اصولاً به آدم انقدی خوش نمی­گذره. تمام روز رو که درس بخونی، باز هم کلّی عقبی و مگه می شه این فاصله ها رو به این سرعت پر کرد؟ دیگه بماند که آدم به انواع و اقسام کارهایی که تا حالا طرفش هم نرفته باید تن بده. برای من این دسته از کارها، شست و شو، پخت و پز، خرید و ... بوده.

-          پنج:

یه روز ظهر که از دانشگاه اومده بودم خونه، و از شدّت دلتنگی بغضم گرفته بود، زود خودم رو جمع و جور کردم. پا شدم که برگردم دانشگاه و توی سایبرتک(سالن مطالعه زیرِ کتابخونه) درس بخونم. در رو که باز کردم، داشت نمِ بارون می­زد. و حالم خوب شد. فکر کردم به این که حتّی وقتی خیال می کنی هیچ کدوم از چیزهای سابق رو کنارت نداری، هنوز خیلی چیزها هستن که سرِ جاشون هستن. بارونِ اینجا مثِ بارون همون جا بود. خوب بود. خوبِ خوبِ خوب.

-          شش:

اینجا همه چیز به شدّت مطابق برنامه پیش می­ره. چونه زدن و اینا سرِ تاریخ تحویل و این جور چیزها اصولاً تعریف نشده اس. از همون روزِ اوّل تا تهِ کار معلومه. با این حال، پنج شنبه­ی اون هفته، سرِ کلاس که نشسته یودیم، یه خانومی اومد و گفت آقای لوکا مریض هستن و امروز نمیان. واقعاً فکر نمی کردم که استادای اینجا هم مریض بشن و کلاس بپیچه. خدایی­اش یکی از بهترین خاطرات من تو این مدّت همون نیومدنِ آقای لوکا سرِ کلاس اون روز بود.

-          هفت:

وقتی تو خیابونای مونترآل قدم می­زنم، هنوز یه جورایی احساس تعلیق می­کنم. انگار که پاهام روی زمین نیست. اینا، اینجا، خیلی چیزا دارن که ما نداریم و خیلی وقت ها حسرتش رو می­خوریم. امّا همه­ی چیزهایی که دارن، مالِ خودشونه. مالِ من نیس. و من هم هرجا که باشم، می دونم و باید بدونم که چه چیزهایی دارم و چه چیزهایی ندارم. نمی شه سرِ خودت رو گول بمالی. بالا بری یا پایین بیای، به اون چیزی که مالِ تو نیست، احساسِ تعلّق پیدا نمی کنی. اتّفاق دیگه ای که اینجا می بینم اینه که تقریباً همه­ی اروپایی ها و آمریکایی ها روابطشون مثِ همشهری ها و هموطن ها با همدیگه اس. همه با هم خوبن و هوای هم رو دارن. این در شرایطیه که ایرانی ها بعضاً از دو کیلومتری که همدیگه رو می بینن، راهشون رو کج می کنن. حکایت ملّت ما از اوّل تا آخرش تلخه. هیچ دو تایی از ما تعریف هموطن رو بلد نیستیم و هیچ دو تایی مون انگار در چیزی به نام ملّت با هم اشتراک نداریم. ولی خوب. همه دنبال رأی شون هستن شکرِ خدا. پوووووف!

-          هشت:

موقعی که از ایران می­اومدم، کتاب جدید جعفر مدرّس صادقی رو گذاشتم توی کوله پشتی ام که توی هواپیما یا توی فرودگاه لندن بخونم. الآنم کنارِ تختمه ولی هنوز فرصت نشده اون چند صفحه­ی باقی مونده اش رو بخونم و تمومش کنم. دیگه دارم نا امید می­شم.

-          نه:

دیروز ظهر از دانشگاه اومدم خونه که قسمت اوّل سری جدید برنامه «نود» رو ببینم. خونه (خوابگاه) من خیلی نزدیک دانشگاهه و اینترنت بی­سیمِ دانشگاه رو می­گیره. با این حال سرعت اینترنت مناسبِ دیدنِ زنده­ی نود نبود. همون یه کمی که عادل رو دیدم، کلّی ذوق کردم. علی اینترنت پر سرعت داره خونه اش. قرار گذاشتیم درسامونو یه جوری بخونیم که ساعت سه بعد از ظهر دوشنبه ها (فعلاً 10 و نیم ایران) بریم اونجا و نود ببینم جهت انبساط خاطر.

-          ده:

با وجود قرار اوّلیه، نوشته اوّل کمابیش شبیه یه جور یادداشت خاطرات شد. به هر حال خوشحالم که دوباره شروع کردم به نوشتن. شاید از این به بعد راحت تر و کوتاه تر بنویسم.

 

پی­نوشت 1: فاصله­ی بین ویزا گرفتن و پرواز من انقدر کوتاه بود که نتونستم با خیلی ها خداحافظی کنم. هر چند خیال می­کنم که حتماً برمیگردم به همون خاکِ آشنا، برای همه اس ام اس فرستادم، امّا به خیلی ها نرسید. ممکنه بعضیا که این نوشته رو بخونن، هنوز خبر نداشته باشن که من اومدم این سرِ دنیا. می بخشید منو لابُد. مخلص همه هستم. خوب باشید.

پی­نوشت 2: چهار روز پیش، (شهرِ خیالاتِ سبک) 2 سالش تموم شد. باز هم بی خبر بودم و یکی از دوستان خبرش رو داد. به هر بدبختی که بوده تا حالا بزرگش کردیم. شدیداً از سوء تغذیه رنج می بره ولی خوب، زنده اس. J